آشنای یار

فرهنگی-اجتماعی-عرفانی

آشنای یار

فرهنگی-اجتماعی-عرفانی

راه سبز عاشقی

 

یا لطیف 

 

خدایا تنها با تو میگویم .....

 تویی که تنها پناهم در ناامیدی ها هستی

شروع کردم راه را

بی آنکه بدانم پایانش .....

الهی دستم بگیر

شانه ام را به تو تکیه میدهم

دیگر پای ایستادنم نیست

فرو می افتم و چشم می بندم

پروردگارا اندکی از صبوریت را بمن بده

تا در ابتدای راه ......

مایوس و خسته

فرو نمانم

خودت گفتی که ناامید از رحمتت..... کافر است

خداوندا

بر من مپسند

کافری را

به تو عشق می ورزم

در آغوشت آرام می گیرم

پناهم ده ..... خسته ام

بگذار دمی آرام گیرم

سپس با تکیه بر قدرتت

پا در راه می گذارم

سبز میشوم 

 

ای دل نـگفـتـمـت مـــرو از راه عــاشـقــی  

رفتی بسوز کاین همه آتش سزای توست 

 

   

آری دشمنان آزادی این مرز و بوم ......

مجازات عاشقی را در سینه های فرزندانمان

با سرب نشاندند  


دل نوشته ای از مرداد سال 88

 

 

 

سوز نی

 

یا لطیف


 

سوز نی


تقدیم به دوست عزیز و گرامی ام ،  

رضای رند و پیر می فروش 

 

نخستین بار بود
 

که نیزار بزرگ
 

ساقه یکی نی را
 

از خود می راند
 

زیرا نی به باد بهار
 

عاشق شده بود


نی زار
 

اولاد خود را نصیحت کرد
 

هشدارش داد
 

وگفت دست از عاشقی بدار
 

زیرا باد بهار
 

وطن ندارد !
 

اما نی
 

دل به وزیدن اردبیهشت
 

سپرده بود 
 

گفت :
 

نسیم مسافر ... یک سوی و
 

بیشه زار شما یک سو
 

مرا سر ندامت از این دانایئ نیست !

 

پس بیشه زار
 

دارکوب را فرا خواند
 

وگفت
 

عاقبت عاشقی را
 

به فرزند من بیاموز !

 

و دارکوب پنج سوراخ برسینه نی کند و
 

گفت مجازات محبت است این
 

تا دریابی
 

که تحمل علاقه آسان نیست !


و نی گفت پذیرفت ام
 

و باد بهاری در نی دمید
 

وعشق به دنیا آمد


شعر از"" شیرکو بیکس "" شاعر کرد زبان

 

پی نوشت: 

۱-امیدوارم بزودی شاهد و خواننده ی سروده های عاشقانه و عارفانه ی رضای عزیز برای خالق هستی و مخلوقات زمینی باشم در وبلاگش به نام  کم حرف  

 http://www.ghrezaei.blogfa.com/

که متاسفانه چندین روز است به سکوت رسیده .....

2- امیدوارم دوستان وبلاگی ایشان و من با نظر سطحی و برداشتی عامیانه به مکنونات قلبی ، نگاه نکنند و قضاوت ننمایند که قضاوت فقط از آن خداوند است که از راز دلها خبر دارد.

 

یا حسین


 


 

 
 

بهار سبز وطن

 

یا لطیف 

 

بیا و اسب کهر زین کن 

 

 

بهار! منتظرت هستم 

بهار! منتظرت هستم  

 

بیا به دعوت آغوشم  

بخوان ز چشمه خوشبختی 

هزار زمزمه در گوشم 

بریز باده ی خواهش را 

به کام سوخته از هجرم 

بسای دست نوازش را 

به جعد ریخته بر دوشم 

تو ذات زنده ی پویایی 

گمان مدار که معنایی 

مرا ببوس و تماشا کن 

که می گدازم و می جوشم 

برآرم از تن و بسپارم 

به آب... جامه رنگین را 

سبک خیال ز عریانی 

به اعتدال روان کوشم 

************************************************* 

به یمن نم نم بارانت 

غبار قهر ز دل شویم 

در آفتاب درخشانت 

حریر مهر به تن پوشم 

************************************************* 

بهار! خسته ز بیدادم 

بیا که صبر ز کف دادم 

چه فتنه ها که در این سامان 

سیاه کرده دل و هوشم 

************************************************* 

بیا و اسب کهر زین کن 

مرا ببر به دگر سامان 

که از گروه ستم کیشان 

کناره گیرم و رخ پوشم 

************************************************* 

ولی سخن به غلط گفتم 

برون ز خانه نخواهم شد 

هنوز شعله ی رقصانم 

گمان مدار که خاموشم 

************************************************* 

اگر نه چشم.....زبانم هست 

دل همیشه جوانم هست 

چو رای ساختنش دارم 

وطن مباد فراموشم 

 

از سیمین بهبهانی 

هفته نامه چلچراغ ویژه نوروز ۱۳۸۸

سال اشک



با قلم می گویم
 

ای همزاد ٬ای همراه
 

ای هم سرنوشت ٬
 

هردومان حیران بازیهای دورانهای زشت 
 

شعرهایم رانوشتی ؟
 

دست خوش
 

اشک هایم را کجا خواهی نوشت 


فریدون مشیری

 

 


پی نوشت

 

سال بد / سال باد / سال اشک / سال شک / سال روزهای دراز و

 

استقامتهای کم / سالی که غرور گدایی کرد / سال پست / سال درد /

 

سال عزا / سال اشک .....

 

                                               << احمد شاملو >>


بال پریدن

 

 

 

 

 

آزادی 

 

می خواهمت چنان که شب خسته  خواب را

می جویمـــــت چنان که لب تــــشنه  آب را

محو توام چنان که ستاره به چشم صــــبح

یـا شــــبنــــم ســــپیده دمــــان  آفتــــاب را

بی تابم آن چـــنان که درخـتان  برای بـــاد

یا کودکان خـفــــــته به گهواره  خـــواب را

بایــــــسته ای چنان که تپـــیدن بـــرای دل

یا آن چـــنان که بــــال پریـــدن  عـــقاب را

حــتی اگــــر نــبـــاشــی می آفــریــــنـــمت

چونــان که التــهاب بــــیابـان  ســــراب را

ای خواهشی کـه خواستنی تر ز پاســــخی

با چون تو پرسشی چه نــــــیازی جواب را

                                                           قیصر امین پور

کجاست خانه ؟

 

 

 

 

ستاره را گفتم: 

 

کجاست مقصد این کهکشان سر گشته؟  

 

کجاست خانه ی این ناخدای سر گردان؟  

 

کجا به آب رسد تشنه با فریب سراب؟  

 

ستاره گفت: 

 

خاموش! 

 

لحظه را دریاب! 

 

پ.ن*  

لحظه را دریاب  

خصوصاً این لحظات را!  

دریاب...  

که "هر چه هست   

در همــین   

لحظات است 

 

پ.ن**  

امید است که در "محرم محرم   

شوم  

شوید  

شویم

 

راز و رمز شب یلدا

 

ببین چگونه قناری ز شوق می لرزد  

نترس از شب یلدا بهار امدنی است

 

  

 

همه شبهای غم آبستن روز طرب است 

یوسف روز ز چاه شب یلدا آید 

 

 

شب دراز است از بهر راز گفتن و حاجات خواستن و چنین است 

که مولانا راز و رمزی با شب داشته :  

 

بیگاه شد بیگاه شد ، خورشید اندر چاه شد  

خورشید جان عاشقان در خلوت ا...شد 

 

طولانی ترین شب سال هم صبح می شود. اما...!
  
تپشهای قلبم را به باور خاطره هایم پیوند می زنم
و سرزمینی را که همزاد با خاک است و کهن تر از تاریخ 
برای نوباوگان خاک و تازه به دوران رسیدگان تاریخ زمزمه می کنم
زمزمه می کنم که :
من از نسل شب شکنان روزگارم
من از نسل نور افرینان پاک
از سلاله پاک اریائیان بردبارم
منم میراث هزار ساله زمین
همان ازشرق تا غرب گسترده اغوش
همان پیام اور مهر و دوستی
همان گرفته در فش آشتی بر دوش
نه خود ستیزم ، نه دیگر ستیز
مرا و یادگاران مرا به نیکی یادار
که یادگار یادگاران من ، همه شادی است و شادمانی

. . .


شب است و گیتی غرق در سیاهی
شب بلند است و سیاهی پایدار ، ولی
باور به نور و روشنایی است
که شام تیره ما را ، از تاریکی می رهاند
و از دل شبهای یلدا ، جشن مهر و روشنایی به ما ارمغان می رساند
تیرگی هاتان در دل نور خاموش باد
شب یلدا را به نور قرنها قدمت جاری نگه داریم . . . .


شب یلدا یا «شب چله» شب اول زمستان و درازترین شب

سال است و فردای ان با دمیدن خورشید ، روزها بزرگ تر

شده و تابش نور ایزدی افزونی می یابد این بود که ایرانیان

باستان ، اخر پاییز و اول زمستان را شب زایش مهر یا زایش

خورشید می خواندند و برای ان جشن بزرگی بر پا می کردند

این جشن در ماه پارسی «دی» قرار دارد که نام  افریننده

 در زمان قبل از زرتشتیان بوده است که بعدها او به نام

افریننده نور معروف شد،همان که در زبان انگلیسی "day"

خوانده میشود یلدا و جشنهای مربوطه که در این شب

برگزار می شود یک سنت باستانی است یلدا یک جشن

اریایی است و پیروان میتراییسم ان را از هزاران سال

پیش درایران برگزار می کرده اند یلدا روز تولد میترا یا مهر

است این جشن به اندازه زمانی که مردم فصول را تعیین

کردند کهن است نور، روز و روشنایی خورشید نشانه هایی

از افریدگار بود در حالی که شب تاریکی و سرما  نشانه هایی

ازاهریمن ، مشاهده تغییرات مداوم شب و روز مردم را به این

باور رسانده بود که شب و روز یا روشنایی و تاریکی در یک جنگ

همیشگی به سر می برند روزهای بلندتر روزهای پیروزی روشنایی

 بود درحالی که روزهای کوتاه تر نشانه ای از غلبه تاریکی برای

 در امان بودن از خطر اهریمن ، در این شب همه دور هم جمع

می شدند و با برافروختن آتش از خورشید طلب برکت می کردند

 



ایین شب یلدا یا شب چله ، خوردن اجیل مخصوص ، هندوانه ، انار

و شیرینی و میوه های گوناگون است که همه جنبه نمادی دارند

و نشانه برکت ، تندرستی ، فراوانی و شادکامی هستند در این

شب هم مثل جشن تیرگان ، فال گرفتن از کتاب حافظ مرسوم

است حاضران با انتخاب و شکستن گردو از روی پوکی و یا پری

ان، اینده گویی می کنند



 

(برای تکرار کلیپ روی کلمه اغاز کلیک کنید)

 

 

 

رحلت غم انگیز مرجع بزرگوار حضرت آیت الله منتظری، دلیر‌ترین فقیه 

 استبداد ستیز دوران، کام‌ها را تلخ و چشم‌ها را گریان کرد. درود و رحمت  

رضوان حق بر او باد که خود آیت رحمت حق بود و در راه احقاق حقوق بندگان 

 خدا دمی نیاسود.

جام می‌ و خون دل هر یک به کسی‌ دادند 


در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

با من بیا

 

 

 

 

آزادی  

 

 

 

با من بیا 

 

با من به آن ستاره بیا  

 

به آن ستاره ای که هزاران هزار سال  

 

از انجماد خاک و مقیاس های پوچ زمین ..... دورست  

 

و هیچ کس در انجا  

 

از روشنی نمی ترسد ...  


 

                      ( فروغ فرخزاد

   

قربانی عشق

  

 

 قربانی غریب چشمانت 

 

 

عید قربان است ای قربان چــشمان ســـــیاهت

باز گرد از کعبه چشمم روز و شب باشـد براهت

هیچ میدانی که شامم روشن است از یاد رویت

هیچ میدانی که روزم شب بود بی روی ماهــت

من ندانم با که دارد روی دل، جادوی چـــشمت

اینقدر دانم که ناز و نغمه خیـزد از نگاهـــــــــت

سالها شیر افکنی ها کردی ای اهوی وحـشی

وادی ایمن شــــده این روزها نخجـــیر گاهــــت

شور ان شیــــــرین دهان را دردل زمزم فکـندی

ای زلیخا وش که یوسف تشنه برگردد ز چاهــت

عقل را ویرانه کردی ، کعبه را بتــــــخانه کـردی

چیره بر معموره اســــلام شد ، گرد ســپاهــت

سیل اکنون در حریم کعبه می پیچد چو زلــــفت

کافری باشد چو من تا شوید ای کافر گناهــــت

با کـــراماتی کـه داری رو چـــرا در کعــــبه اری

قبله گاه عشـق شو تا کعبه اید در پناهــــــــت

شـــــاهد شوق افرینی ، دلنواز و دلنشــــینی

شیوه شیوا دلیلت ، خنده شـــــیرین گواهــــت

از صــــــفا و مهــــــربانی کعـــبه صاحــبدلانی

باش تا طوفی کنم مـن هم به گرد بارگاهـــــت

کام مشتاقان بر اور تا شـود مشکور سعـــــیت

ور به عــزت جا بــود در بارگاه پادشـــاهـــــــت

دلبرا با دردمـندان ناز کــــــن اما نه چــــــــندان

کز طلب گردد پـشیمان خواستار نیکخــــــواهت 

 

 

 

شوق نوشتن

 

شعری برای مهربانم 

 

 

تا صبحدم به یاد تـو شــب را قـــدم زدم

آتش گرفتم از تـــو و در صــــبحــدم زدم

با آسمان مـفاخــــره کردیـم تا ســـــحر

او از ستاره دم زد و من از تــــو دم زدم

او با شهاب بر شب تب‌کرده خط کـشید

من برق چشــم ملتـــهبت را رقــم زدم

تا کورســـــوی اخترکان بـــشکند همــه

از نام تـــو به بـــام افــق‌ها، عـــلم زدم

با وامی از نگاه تو خورشیدهای شــــب

نظم قدیم شام و ســـحر را به هم زدم

هر نامه را به نام و به عنـوان هر که بود

تنها به شوق از تو نوشـــتن قلـــم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسـترم وزد

شـــک از تــــو وام کردم و در باورم زدم

از شـــادی ام مپرس که من نـیز در ازل

همراه خواجه قرعٔه قسمت به غم زدم

 

غزلی از حسین منزوی