شعری برای مهربانم
تا صبحدم به یاد تـو شــب را قـــدم زدم
آتش گرفتم از تـــو و در صــــبحــدم زدم
با آسمان مـفاخــــره کردیـم تا ســـــحر
او از ستاره دم زد و من از تــــو دم زدم
او با شهاب بر شب تبکرده خط کـشید
من برق چشــم ملتـــهبت را رقــم زدم
تا کورســـــوی اخترکان بـــشکند همــه
از نام تـــو به بـــام افــقها، عـــلم زدم
با وامی از نگاه تو خورشیدهای شــــب
نظم قدیم شام و ســـحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنـوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشـــتن قلـــم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسـترم وزد
شـــک از تــــو وام کردم و در باورم زدم
از شـــادی ام مپرس که من نـیز در ازل
همراه خواجه قرعٔه قسمت به غم زدم
غزلی از حسین منزوی